سخت آشفته و غمگین بودم... (سهراب سپهری)
به خودم می گفتم:بچه ها تنبل و بد اخلاقند
تا بترسند از من
خط کشی آوردم،
سومی می لرزید...
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
گفت : آقا ایناهاش،
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید …..
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند...
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای،
سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو وکنارچشمش،
درد سختی دارد،
چشمم افتاد به چشم کودک...
غرق اندوه و تاثرگشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر ….
من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم
من از آن روز معلم شده ام ….
او به من یاد بداد درس زیبایی را...
که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
یا چرا اصلا من
با محبت شاید،
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...